چطور غم را رها کنیم و با از دست دادن کنار بیاییم – قسمت دوم
از دست دادن چیزی یا کسی که دوست داریم و احساس غم و ناراحتی ناشی از آن گاهی آنقدر برایمان عمیق میشود که بدون اینکه بدانیم تمام لحظههای ما را درگیر خودش میکند. از طرفی زندگی روزمره و اتفاقاتی که در آن میافتد هم گاهی باعث ناراحتیمان میشود. اما باید بشینیم و شاهد از دست رفتن زندگیمان با غصه باشیم؟ یا باید یک راهحل اساسی برای آن پیدا کنیم؟
در این سری از میکرومقالههای سبکتو میخواهیم در مورد رها کردن غم و کنار آمدن با از دست دادن ها صحبت کنیم. در قسمت اول گفتیم که پذیرفتن اینکه ناراحتی وجود دارد اولین و مهمترین قدم در رها کردن آن است. حالا با قسمت دوم آن همراه باشید:
هر فقدانی از دست دادن بخشی از هویت شماست.
از دست دادن و فقدان در مورد هر چیزی امکانپذیر است و ما هم در این سری از میکرومقالهها در مورد تمام انواع آن صحبت میکنیم. اما چون از دست دادن یک رابطه صمیمی (زوجین یا اعضای خانواده) دردناکترین نوع فقدان است، عمدتاً به عنوان مثال از آن استفاده میکنیم.
اما قبل از هر چیز باید بدانیم که چرا از دست دادن آنقدر بد است. مارک روانشناس آمریکایی در این مورد میگوید: من برایتان یک لیست تهیه میکنم تا همه چیز در مورد دردناک بودن از دست دادن کسی روشن شود:
ما برای اینکه سالم و مفید باشیم باید حس خوبی درباره خودمان داشته باشیم. برای اینکه حس خوبی درباره خودمان داشته باشیم، باید احساس کنیم وقت و انرژیمان به شکل معناداری صرف میشود. معنا، سوخت ذهن ماست. وقتی تمام میشود، همه چیز از کار میافتد.
روش اصلی ایجاد معنا، از طریق روابط است. دقت کنید که من واژه رابطه را به طورکلی بکار میبرم. ما فقط با افراد ارتباط نداریم (البته این رابطهها برای ما بسیار پرمعنا هستند)، بلکه با شغلمان، جامعهمان، با گروهها و ایدههایی که به ما نزدیک هستند، فعالیتهایمان و… رابطه داریم. تمام این روابط میتوانند به زندگی ما معنا بدهند و باعث شوند در مورد خودمان حس خوبی داشته باشیم.
روابط فقط به زندگی ما معنا نمیدهند بلکه درکمان از خودمان را هم تعیین میکنند. من به دلیل رابطهام با نوشتن، یک نویسنده هستم. من به دلیل رابطهام با والدینم، فرزند پسرشان هستم. من به واسطه رابطه با کشورم، آمریکایی هستم. اگر هر کدام از اینها از من گرفته شوند، مثلاً با کشتی به کره شمالی برده شده و دیگر نتوانم بنویسم، دچار بحران هویتی کوچکی میشوم چون فعالیتی که در دهه گذشته آنقدر به زندگی من معنا داده است، دیگر وجود ندارد.
چرا قطع رابطه آنقدر آزار دهنده است؟ و بعد از آن خودمان را از دست رفته و بیچاره میبینیم؟
وقتی یکی از این روابط از بین میروند، آن بخش از هویت ما به همراه آن نابود میشود. در نتیجه، هرچه رابطه معنای بیشتری به زندگیام اضافه کند، و هرچه نقش آن در هویتم مهم تر باشد، از دست دادن و فقدانش فلج کنندهتر میشود. از آنجا که روابط شخصی بیشترین معنا را به ما میدهند (و همینطور بیشترین شادی را)، از دست دادنشان بیشتر ما را آزار میدهد.
وقتی رابطهای را از دست میدهیم، معنای آن را هم از دست میدهیم. ناگهان چیزی که معنای زیادی در زندگیمان ایجاد کرده بود دیگر وجود ندارد. در نتیجه در جایی که قبلاً وجود داشت، احساس تهی بودن میکنیم. کمکم از خودمان میپرسیم: «آیا واقعاً خودمان را میشناسیم؟ آیا تصمیم درستی گرفتیم؟» در شرایط افراطی، سوال کردن زیاد، اگزیستانسیالیستی میشود. از خودمان میپرسیم که آیا زندگیمان معنادار هست یا نه؟ یا اینکه اکسیژن دیگران را هدر میدهیم؟
این احساس تهی بودن، یا از دست دادن معنا، به اسم افسردگی شناخته میشود. اکثر افراد معتقدند که افسردگی یک غم عمیق است اما این اشتباه است. با اینکه افسردگی و غم با هم رخ میدهند، اما دو چیز متفاوت هستند. وقتی چیزی حس بدی دارد، غم اتفاق میافتد. وقتی چیزی بیمعناست افسردگی اتفاق میافتد. وقتی چیزی بد است، حداقل معنا دارد. در افسردگی همه چیز به یک خلا بزرگ تبدیل میشود و هر چقدر افسردگی عمیقتر باشد، نبودن معنا هم عمیقتر میشود و بیهوده بودن هر رفتاری عمیقتر احساس میشود؛ تا جایی که شخص برای بیدار شدن از خواب، دوش گرفتن، صحبت با دیگران، غذا خوردن و… به سختی تلاش میکند.
واکنش سالم به از دست دادن این است که به آرامی اما با اطمینان روابط جدید ایجاد کرده و معنای جدیدی به زندگی بدهیم. ما اغلب به این دورههای پس از از دست دادن عنوان «شروع تازه» یا «من جدید» میدهیم که به معنای اخص کلمه صحیح است. شما با ایجاد یک رابطه جدید و جایگزین کردن آن، یک «خود جدید» میسازید.
واکنش ناسالم به از دست دادن این است که نپذیرید که بخشی از شما مرده و از دست رفته است. واکنش ناسالم چسبیدن به گذشته و تلاش ناامیدانه برای احیا یا زنده کردن مجدد آن است. مردم این کار را انجام میدهند چون کل هویت و احترام به خود آنها در گروه این رابطه مفقود است. آنها احساس میکنند قادر نیستند یا ارزش آن را ندارند که دوست داشته باشند یا با شخص یا چیزی رابطه معناداری داشته باشند.
طنز قضیه در این موضوع است که دلیل اصلی شکست بسیار از رابطهها این است که افراد قادر نیستند خودشان را دوست داشته و به خودشان احترام بگذارند.
دیدگاه ها
1 دیدگاه
من هر روز به وبسايت شما سر ميزنم,,, خيلي دير به دير مقاله ميزاريد .
ارسال دیدگاه