داستان کوتاه جالب آش سنگ و نکته مدیریتی آن
دنیای داستانها علاوه بر اینکه ما انسانها را سرگرم میکنند، هرکدام میتوانند درسهایی مهمی به ما یاد دهند. امروز میخواهیم برویم سراغ یک داستان کوتاه جالب که من در یک همایش شنیدم. البته داستانک قدیمی است اما من تا آن روز نشنیده بودم. این داستانک که همراه با درسهای مدیریتی و زندگی همراه است برای من که خیلی جذاب بود. پس پیشنهاد میکنم حتما با من و این میکرومقاله در سبکتو همراه باشید تا سراغ داستان آش سنگ برویم.
داستان کوتاه جالب آش سنگ
روزی روزگاری در یک روستای دورافتاده چند خانوار با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند و به کشاورزی مشغول بودند. این خانوارها سالیان سال و نسل در نسل آنجا بودند و از سرسبزی و نعمت فراوان بهره میبردند اما یک سالی این خانوادههای داستان کوتاه جالب ما دچار یک مشکل بزرگ شدند. خشکسالی شروع شده بود و نشانههای آن مثل نباریدن باران نمایان شده بود.
خانوادههای داستان کوتاه جالب ما ابتدا فکر نمیکردند که این خشکسالی و بیبارانی بلند مدت باشد و امیدوار بودن که این بحران زود بگذرد و آنها از این بابت آسیبی نبینند. اما روزگار یار آنها نبود و خشکسالی ادامه پیدا کرد و آنها دچار قحطی شدند.
قحطی و خشکسالی
آنها ابتدا که فکر میکردند این بحران گذرا است و بدون نگرانی از انبارهای خود مواد غذایی در میآوردند و مصرف میکردند. اما زمانی که دیدن بحران جدی است و کوتاه مدت نیست از ترس اینکه مبادا از گشنگی بمیرند، دست به صرفه جویی افراطی زدند. آنها روزگار سختی را میگذراندند و گشنگی به آنها فشار آورده بود و جدلهایی بین آنها رخ میداد اما سعی میکردند که آنها را رفع کنند چون یک درگیری شدید در اوضاع به هم ریخته آنها میتوانست فاجعه باشد.
پیرزن داستان کوتاه جالب ما
یک روز پیرزنی از آن حوالی میگذشت که به روستای مردمان داستان کوتاه جالب ما رسید. از شرایطی که آنها داشتند تعجب کرد! با خود فکر کرد چه شده که این مردمانی که در نعمت زندگی میکردند به این حال عجیب و بد دچار شدند.
او همه اهالی روستا را جمع کرد و به آنها گفت که من میدانم چطور شما را سیر کنم. اهالی روستا که از این حرف هم خوشحال شده بودند و هم متعجب پرسیدند: «ای پیرزن تو چطور میتونی در این قحطی و خشکسالی که ما هیچی در انبارهایمان نداریم شکم ما را سیر کنی؟ نکنه جادوگر هستی!»
پیرزن لبخندی زد و گفت: «ای مردمان روستا من نه جادوگر هستم نه جن و پری. من پیرزنی هستم که یک آش خوشمزه بلدم که با سنگ پخته میشود. آش سنگ، غذایی بسیار لذیذ و جانانه است.»
اهالی روستا ابتدا بسیار تعجب کردند! آش سنگ! مگر با سنگ میشود غذا پخت؟ آنها در بین خودشان شروع به پچ پچ کردند. یکی میگفت که او جادوگر است مراقب باید باشیم. یکی میگفت حتما شیاد است و میخواهد مال و دارایی ما را تصاحب کنند و کلی حرفهای دیگر که بین اهالی روستا در گرفت.
اما در نهایت گرسنگی به اهالی روستای داستان کوتاه جالب ما فشار آورد و گفتند بسیار خوب پیرزن، گرسنگی توانی برای ما نگذاشته و هر کورسو امیدی که باشد ما با جان و دل از آن استقبال میکنیم.
پیرزن از آنها دیگ بزرگی خواست و آتشی زیر آن روشن کردند و آب ریخت و چند تیکه سنگ را خودش انتخاب کرد و درون دیگ انداخت…
آش سنگ
پیرزن چند دقیقهای مشغول هم زدن آب و سنگها روی آتش بود و اهالی هم نگاه میکردند. در این بین پیرزن داستان کوتاه جالب ما گفت: «آش ما تقریبا حاضر است اما کاش کمی سبزی داشتیم. اگر سبزی هم اضافه میکردیم خیلی خوشمزهتر میشد.» ناگهان یک نفر گفت من کمی سبزی تو خانهام دارم میروم و میارم. وقتی سبزی را آورد پیرزن آن را هم اضافه کرد و به هم زدن آش چند دقیقه دیگر ادامه داد.
دوباره پیرزن رو به اهالی داستان کوتاه جالب ما گفت: «آش کاملا آمادهاست اما من گاهی اوقات به اون گوشت اضافه میکنم و کلی خوشمزهتر میشه». باز یکی از روستاییان گفت که من کمی گوشت در خانه دارم و الان میروم میآورم. پیرزن از آن روستایی گوشت را گرفت و اضافه کرد.
پیرزن قصه ما به همین ترتیب نخود، لوبیا و بقیه مواد آش را از ساکنین گرفت و آش خوشمزهای پخت و در نهایت سنگها را از آش درآورد و به همه اهالی روستا کاسهای آش داد.
درس داستان کوتاه جالب
شما از این داستان کوتاه جالب پندآموز چه چیزی یاد میگیرید؟ همه اهالی موادی در خانهشان داشتند که اگر دست در دست هم میگذاشتند و با هم همدلی و همکاری میکردند دچار گرسنگی شدید نمیشدند و میتوانستند که روزگار سخت را پشت سر بگذارند. اتفاقات زندگی ما هم چنین است نمیخواهم کلیشهای صجبت کنم اما واقعا همکاریها و کوتاه آمدنها میتواند در یک خانواده و یا یک گروه استارتآپ به موفقیت کمک کند. میتوان با کمی فکر از خیلی بحرانها جلوگیری کرد یا به آسانی بحران را پشت سر گذاشت.
داستانها و رمانها فقط برای پر کردن وقت ما نیستند. آنها هر کدام درسی برای زندگی میدهند. برای همین پیشنهاد میکنم حتما در بین میکروکتابها و نانوکتابهایی که میخوانید یا میشنوید حتما بخشی را به میکروکتابهای داستان و رمان اختصاص بدید تا از آنها هم درسهای مهمی یاد بگیرید.
دیدگاه ها
ارسال دیدگاه